معنی سیاست مدار انگلیسى

حل جدول

فرهنگ عمید

سیاست مدار

کسی که در کارهای سیاسی و امور مملکت‌داری بصیر، دانا و کارآزموده باشد،
[مجاز] تیزهوش، باتدبیر و زیرک،


سیاست

اداره و مراقبت امور داخلی و خارجی کشور،
درایت، باهوشی، خردمندی،
[عامیانه، مجاز] حسابگری منفعت‌جویانه،
برنامۀ کار یا شیوۀ عمل،
[قدیمی] عقوبت، مجازات،
* سیاست کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] عقوبت کردن، مجازات کردن، تنبیه کردن،
* سیاست مدن: [قدیمی] علم به مصالح جامعه، اداره کردن امور و فراهم ساختن اسباب رفاه و امنیت مردمی که در یک شهر یا کشور زندگی می‌کنند،


مدار

مسیر دور زدن و گردش،
(برق) مسیر کامل جریان برق، شامل سیم، خازن، کلید، و امثال آن،
(نجوم) مسیری که سیارات و اجرام آسمانی طبق آن به دور یک یا چند جرم دیگر در حرکت باشند،
(جغرافیا) هریک از دایره‌های فرضی که به موازات خط استوا رسم شده است و هرچه به قطب نزدیک‌تر شوند کوچک‌تر می‌گردند،
آنچه یا آن‌که بر گِردَش می‌گردند،
(اسم مصدر) [قدیمی] جریان،
* مدار رٲس‌الجدی: (جغرافیا، نجوم) = رٲس‌الجدی
* مدار رٲس‌السرطان: (جغرافیا، نجوم) = رٲس‌السرطان

فارسی به عربی

فارسی به آلمانی

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

سیاست

سیاست. [سیا س َ] (ع اِمص) پاس داشتن ملک. (غیاث اللغات) (آنندراج). نگاه داشتن. (دهار). حفاظت. نگاهداری. حراست. حکم راندن بر رعیت. (غیاث اللغات) (آنندراج). رعیت داری کردن. (منتهی الارب). حکومت. ریاست. داوری. (ناظم الاطباء): از چنین سیاست باشد که جهانی را ضبط توان کرد. (تاریخ بیهقی).
چنانکه کرد همی اقتضا سیاست ملک
سها بجای قمربود چندگاه مشار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280).
عمر سیاست و عدل علی شجاعت و جود
سبیل سنت هر دو قدم گذار تو باد.
سوزنی.
نام عمر به عدل و سیاست سمر شده ست
امروز هم بعدل و سیاست سمر تویی.
سوزنی.
آن چنان آثار مرضیه و مساعی حمیده که در تقدیم ابواب عدل و سیاست سلطان ماضی... ابوالقاسم محمود راست. (کلیله و دمنه). و دوست و دشمن به علو همت و کمال سیاست آن خسرو و پندار... اعتراف آوردند. (کلیله و دمنه). پادشاهان را در سیاست رعیت بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه).
من خضر دانشم تو سکندر سیاستی
هرچند خضر پیش سکندر نکوتر است.
خاقانی.
و هر کس از سیاست نفس خویش عاجز آید چون سیاست ولایتی وریاست امتی کند. (عقدالعلی).
|| مصلحت. تدبیر. دوراندیشی:
خجسته بادت عید ای خجسته پی ملکی
که با سیاست سامی و با هش هوشنگ.
فرخی.
زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی
زنگ همه مغرب به سیاست بزدایی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 98).
پس شاه او را پرسید که ای دیو وارون از کجایی و به چه کار آمده ای پیش من و او را دشنام داد و شاه آن از بهر سیاست گفت. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی سعید نفیسی).
بر امر و نهی گوهر طبع عزیز تو
در آتش سیاست صافی عیار باد.
مسعودسعد.
و عمارت بی عدل و سیاست ممکن نگردد. (کلیله و دمنه).
طوطی ار پیش سلیمان نطق بربندد رواست
کز سیاست بر سر مرغان رقیبش یافتم.
خاقانی.
سیاستی آغاز نهاد که اگر زیاد مشاهدت کردی از سیاست خویش مستزید گشتی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
بگفتن با پرستاران چه کوشی
سیاست باید اینجا یا خموشی.
نظامی.
مال بی تجارت و علم بی بحث و ملک بی سیاست نپاید. (گلستان). || قهر کردن و هیبت نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). شکنجه. عذاب. عقوبت. (ناظم الاطباء):
سخاوت تو ندارد در این جهان دریا
سیاست تو ندارد بر آسمان بهرام.
عنصری.
سیاست کردنش بهتر سیاست
زلیفن بستنش بهتر زلیفن.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 65).
مردم که با وی بودند از این سیاست و حشمت بترسیدند و امان خواستند و از وی جدا شدند. (تاریخ بیهقی). این ناحیت جز به شمشیر و سیاست و... نایستد که قاعده ها بگشته است. (تاریخ بیهقی). و برداشت کنم آن کسان را که در باب ایشان سیاست کرده باشم. (تاریخ بیهقی).
چونکه بمن بنگری ز کبر و سیاست
من چکنم گر تر اضیاع و عقار است.
ناصرخسرو.
این هر سه [گناه] را در وقت سیاست فرمودندی. (نوروزنامه). و این راهها و قمع مفسدان... بسیاست منوط است. (کلیله و دمنه).
ما را خبر ده از شب اول که زیر خاک
شب با سیاست ملکان چون گذاشتی.
خاقانی.
مثال داد تا شاهزاده را سیاست کنند... دستور چهارم چون بدانست که شاه فرزند را سیاست فرمود، جلاد را گفت: سیاست در توقف دار تا من بحضرت شاه روم و ضرر تعجیل و منفعت تأجیل سیاست بازنمایم. (سندبادنامه ص 171).
بسیاست او و تعصب و تصلب در دین و تمثیل و تنکیل او اشارت رفته. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). نیشابور به هیبت و سیاست او بیارامید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
سیاست بین که میکردند از این پیش
نه با بیگانه با دُردانه ٔ خویش.
نظامی.
کسی کش در دل آمد سر بریدن
نیارست از سیاست بازدیدن.
نظامی.
چو شاهنشه در آن صورت نظرکرد
سیاست در دل و جانش اثر کرد.
نظامی.
ور ز عشق تو بگویم نکته ای
از سیاست بر سر دارم کنند.
عطار.
بچشم سیاست در او بنگریست
که سودای این بر من از شهر چیست.
سعدی.
یکی سوی دستور دولت پناه
بچشم سیاست نظرکرد شاه.
سعدی.
چون نباشد سیاست اندر شهر
ندرخشد سنان و خنجر قهر.
اوحدی.
|| ضبط ساختن مردم از فسق به ترسانیدن و زدن. (آنندراج) (غیاث اللغات). || محافظت حدود و ملک. || عدالت. || اجرای حکم بطور عدالت و آزار و اذیت. (ناظم الاطباء).
- سیاست اجتماعی. رجوع به انواع مشاورات و اساس الاقتباس ص 549 شود.
- سیاست اقتصادی، طریقه ای که دولت یا حزبی در اداره ٔ امور اقتصاد کشور پیش میگیرد. (فرهنگ فارسی معین).
- سیاست جسمانی (جسمانیه)، طریقه ٔ حفظ بدن و تقویت آن از برهم خوردن تعادل آن است. (فرهنگ فارسی معین از اخوان الصفا).
- سیاست فاضله، یکی از اقسام سیاست ملک سیاست فاضله است که آنرا امانت خوانند و غرض از آن تکمیل خلق بود و لازمه اش نیل به سعادت است. (فرهنگ فارسی معین از اخلاق ناصری).
- سیاست قلت. رجوع به انواع مشاورات و اساس الاقتباس ص 549 شود.
- سیاست مُدُن (مدینه)، یکی از اقسام حکمت علمی است و آن علم مصالح جماعتی است که در شهری و کشوری اجتماعی کرده اند بر مبنای تعاون بقای نوع و ترفیه زندگی افراد؛ و آن خود بر دو قسم است: یکی آنکه متعلق بملک و سلطنت است که علم سیاست نامند و دیگر آنچه متعلق بشرایع آسمانی و احکام الهی و دستورهای انبیا و اولیا است که علم نوامیس نامند. (فرهنگ فارسی معین از دستور).
- سیاست منزل، تدبیر منزل. رجوع به تدبیر شود.
- سیاست موازنه، عبارت است از ایجاد تعادل قدرت بین ملل بمنظور منع استیلا و تفوق یکی بر دیگری و در نتیجه برقرار داشتن صلح عمومی.
- سیاست ناقص (ناقصه)، از فروع سیاست مدنیه و یکی ازاقسام سیاست ملک است که آنرا تغلب خوانند، و غرض ازآن استعباد خلق بود و لازمه اش نیل به شقاوت و مذمت است. (فرهنگ فارسی معین از اخلاق ناصری).
- سیاست نفسانی (نفسانیه)، سیاست تهذیب اخلاق و سلوک با اطرافیان و افراد تابع و دوستان است و انجام دادن افعال نیک و کارهایی که بمصلحت مردم باشد. (فرهنگ فارسی معین از اخوان الصفا).
- سیاست وجدانی. رجوع به انواع مشاورات و اساس الاقتباس ص 548 شود.


مدار

مدار. [م َ] (ع اِ) جای گشتن. (دستورالاخوان). جای دور. جای گردش. (غیاث اللغات) (آنندراج). موضع دوران. (متن اللغه). جای گردگردی و دور زدن چیزی. (یادداشت مؤلف):
رنج است و درد قطب مدار وی
بهراج چرخ آه ز رفتارش.
ناصرخسرو.
بادت به گرد بخت همایون مدار بخت
بادت به گرد بخت بر افزون مدار ملک.
مسعودسعد.
ای داور زمانه ملوک زمانه را
جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست.
مسعودسعد.
ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن.
حافظ.
|| حرکت. گردیدن. (آنندراج). گردش. دوران. چرخش. حرکت دورانی. گردگردی:
کشیده فخر و شرف پیش رایت تو سپاه
گرفته فتح و ظفر گرد موکب تو مدار.
فرخی.
بقا بادش چنان کو را مراد است
همی تا چرخ گردون را مدار است.
عنصری.
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار دهر
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا.
ناصرخسرو.
نگر گرد می خواره هرگز نگردی
که گرد دروغ است یکسر مدارش.
ناصرخسرو.
مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار
مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف وشتا.
مسعودسعد.
تا همی پاید زمین و آسمان
تا بود آن را مدار این را قرار.
مسعودسعد.
آن خداوندی که گر خواهد به فر بخت خویش
در فلک بندد سکون و در مدر آرد مدار.
معزی.
ایا مراد تو مقصود آسمان ز مدار
و یا رضاء تو مطلوب اختران ز مسیر.
معزی.
مدار فلک بر مراد تو بادا
تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون.
سوزنی.
در آسمان مدار به وفق مراد تست
تا بر مدار ماند تو بر مراد مان.
سوزنی.
خیز و به از چرخ مداری بکن
او نکند کار تو کاری بکن.
نظامی.
شرع زین هر دو قطب نگزیرد
که فلک راست بر دو قطب مدار.
خاقانی.
اندیشه از محیط فنا نیست هر که را
بر نقطه ٔ دهان تو باشد مدار عمر.
حافظ.
|| محور. مرکز جائی که برآن دور می زنند و گرد آن می گردند. رکن و محور اصلی هرچیز:
فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار
دین و دولت راپناهی عز و حشمت را مشیر.
سنائی.
مدار ملکت عالم مراد خلقت آدم
قوام مرکز سفلی امام حضرت اعظم.
خاقانی.
تو که بینائی ز کورانم مدار
دایرم بر گرد لطفت ای مدار.
مولوی.
مدار نقطه ٔ بینش ز خال تست مرا
که قدر گوهر یکدانه گوهری داند.
حافظ.
|| منزل. مقصود. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || کنایه از مرکز ارض باشد؛ یعنی نقطه ای که در وسط حقیقی زمین باشد. (برهان قاطع). مرکز زمین. نقطه ٔ زمین. (آنندراج). || دایره. دوره. حلقه. (غیاث اللغات). || جریان. رواج. رونق. سامان. گردش، مقابل رکود: وزیر را خلعت داد سخت فاخر بدانچه قانون بود و زیادت که دل وی را در هر بابی نگاه می داشت زیرا که مقرر بود که مدار کار بر وی خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 542). مدار کار و حل و عقد اتباع و اشیاع و حشم بر او مفوض بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 15).
مملکت را همه قرار و مدار
در قرار تو و مدار تو باد.
مسعود سعد.
مدار ملک جهان بر مجاهدالدین است
که چرخ بارگه احتشام او زیبد.
خاقانی.
به ابتدا گفت مداردولت بر دین است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 89).
بود بر زر مدار کار عالم
به زر آسان شود دشوارعالم.
وحشی.
- بر مدار بودن، دایر بودن. در جریان و گردش بودن.
- بر مدار ماندن:
در آسمان مدار به وفق مراد تست
تا بر مدار ماند تو بر مراد مان.
سوزنی.
|| نظم. نسق. (آنندراج). رجوع به معنی قبلی و نیز رجوع به مدار بودن شود. || گذران.معاش:
به یاد آن دهان گردیدم از هر لذتی قانع
گذشت از هیچ مانند فلک دایم مدار من.
شفیع (از آنندراج).
رجوع به مدار گذشتن و مدار گردیدن و مدار دادن و مدار کردن شود. || در نجوم، خطی فرضی که سیارات در گردش انتقالی خود به دور خورشید طی کنند. (فرهنگ فارسی معین). || خطی فرضی در گردش دورانی اقمار مصنوعی به گرد زمین یا کره ٔ ماه. || در جغرافیا، هر یک از دایره های فرضی در سطح زمین که به موازات خط فرضی استوا متصور شود. دوایری که به موازات خط استوا و عمود بر نصف النهار بر نقشه هایا کره ٔ جغرافیائی رسم کنند. تعداد این دایره های فرضی بی شمار است، اما چهار تای آنها معروفند به این شرح: مدار قطب شمال و مدار رأس السرطان در نیمکره ٔ شمالی و بالای خط استوا. مدار قطب جنوب و مدار رأس الجدی در نیمکره ٔ جنوبی و زیر خط استوا. || در فلکیات، چرخ. (یادداشت مؤلف). || پایه. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در گیاه شناسی، استبرق. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استبرق شود. || در فیزیک، معبر جریان برق. (فرهنگ فارسی معین). || در کشاورزی، واحدی است تقسیم آب را در شبانروز. || به صورت مزید مؤخر به معنی محور و آنچه که گردش و جریان کاری یا چیزی به گرد آن و از برکت آن مستعمل است: اسلام مدار. ایران مدار. جهان مدار. دولت مدار. ریاست مدار. سیاست مدار. شوکت مدار. شریعت مدار. شرع مدار. فلک مدار. کشورمدار. کیهان مدار. گیتی مدار. گردون مدار. مملکت مدار. رجوع به هر یک از این ترکیبات در ردیف خود شود. || درترکیب کجمدار به معنی گردش و گرد به کار است. رجوع به کجمدار شود. || در «قرار و مدار» از اتباع است. رجوع به قرار و مدار شود:
مملکت را همه قرار و مدار
در قرار تو و مدار تو باد.
؟
- مدار دادن، نظم و نسق دادن:
داد او به روزگار پدر ملک را نسق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را مدار.
معزی (از آنندراج).
- مدار داشتن، جریان داشتن. گردش کردن:
اشتقاق کنیت و نامت ز فتح است و ظفر
لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار.
معزی (از آنندراج).
- || دیرپا بودن. (آنندراج) ؟
- مدار کردن، چرخیدن. گشتن. گردیدن. دور زدن:
خیز و به از چرخ مداری بکن
او نکند کار تو کاری بکن.
نظامی.
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که مهر و ماه به فرمان او کنند مدار.
ظهیر (از آنندراج).
- مدار کردن به چیزی، با آن گذراندن. با آن معاش کردن. رجوع به مدار گذشتن در سطور بعد شود:
به پاره ٔ دل خود کرده ام چو شمع مدار
ز قید آب و تمنای نان برآمده ام.
وحید (از آنندراج).
- مدار کردن جامه و امثال آن، دیر خدمت کردن اینها. (آنندراج):
گردون هزار جامه ٔ تن تارتار کرد
این نیلگون قبا چه قدرها مدار کرد.
مخلص (از آنندراج).
از تنک ظرفان تمنای وفاداری مکن
جامه ٔ نازک دو روزی می کند بر تن مدار.
شفیع (از آنندراج).
- مدار گردیدن، رجوع به مدار گذشتن شود.
- مدار گذشتن، مدار کسی به چیزی گردیدن یا گشتن یا گذشتن. با آن بسر کردن. با آن گذران کردن. بدان قانع شدن:
جوید جوار قدر تو گردون که بگذرد
چون بی نوا ز کاسه ٔ همسایه اش مدار.
قدسی (از آنندراج).
چو داغ لاله مرا در حدیقه ٔ مستی
به پاره ٔ دل و لخت جگر مدار گذشت.
صائب (از آنندراج).
ترا به فقیری است کز خشک و تر
مدارش گذشته به خون جگر.
ملا طغرا (از آنندراج).
از توکل بهر روزی فارغم از پیچ و تاب
همچو مخمل باف می گردد مدار من به خواب.
مخلص (از آنندراج).
به یاد آن دهان گردیدم از هر لذتی فارغ
گذشت از هیچ مانند فلک دایم مدار من.
شفیع (از آنندراج).

فرهنگ فارسی آزاد

سیاست

سیاست، تدابیر و حِیّل حکومتی یا حزبی جهت کسب یا حفظ قدرت و یا غلبه و یا تفوق در امور داخله مملکت و بطریق اولی در روابط حکومتی و حقوقی و اقتصادی و مرامی با سایر ممالک و احزاب عالم- در فارسی بمعنای عقوبت و مجازات نیز مصطلح است،

فرهنگ معین

مدار

جای دور زدن و گردیدن، در اصطلاح جغرافیا عبارت از خطی است که سیارات به دور خورشید می پیمایند، رأس الجدی مدار َ27 ْ23 عرض جنوبی کره زمین که خورشید در روز اول دی ماه به آن عمود می تابد و منطقه معتدل جنوبی از پایین آن تا مد [خوانش: (مَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

سیاست

ساستاری

فرهنگ فارسی هوشیار

سیاست

نگاهداشتن، نگاهداری، حفاظت، مملکت داری و اداره مردم

معادل ابجد

سیاست مدار انگلیسى

947

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری